قراري چون ندارد جانم اينجا
 


 

شاعر : اوحدي مراغه اي
 


 

دل خود را چه مي‌رنجانم اينجا؟   قراري چون ندارد جانم اينجا
بنه کفشي، که من مهمانم اينجا   سر عاشق کله‌داري نداند
چه مي‌پرسي، که من حيرانم اينجا   مرا گفتي: کز آنجا آگهي چيست؟
ز چشم مدعي پنهانم اينجا   نه او پنهان شد از چشمم، که من نيز
که من بي‌روي او نتوانم اينجا   اگر بتوان حديثي گوي از آن روي
نگرداني، که سرگردانم اينجا   نگاريني که سرگرداند از من
بدان پيوند و آن پيمانم اينجا   مرا با دوست پيماني قديمست
چنين زنده به بوي آنم اينجا   ز زلفش برد ما غم هست بويي
که آن لب مي‌کند درمانم اينجا   به درد اوحدي دلشاد گشتم